محل تبلیغات شما



بیدار که شدم حس کردم امروز خیلی پاییزه، تو روزهایی که اینطوری حس میکنم دلم میخواد یه چیزِ خوب بشنوم و چشمام رو ببندم و برم به دنیایی که دارم ازش میشنوم، رفتم سراغِ پادکستهام و الان دارم اپیزودِ بیست و سومِ رادیو دیو رو گوش میکنم، سفر به یونان و صدف هایِ لایِ موهایش.

یونان و صدف هایِ لایِ موهایش | بشنویم


گفتم:بالاخره که فراموشش می‌کنی. روزگار همین‌طور نمی‌ماند.
نفس عمیقی کشید و گفت: یاد بعضی‌ از آدم‌ها هیچ‌وقت تمامی ندارد؛ با این که نیستند، با این که رفته‌اند، ولی هیچ‌وقت خاطره‌هاشان تمام نمی‌شود.
گفتم:‌ولی همین که نیستند، کم‌کم همه چیز تمام می‌شود.
لبخندی زد و گفت:بودن بعضی از آدم‌ها، تازه از نبودنشان شروع می‌شود.


نمیدونم چی شده که سه شنبه ها صبح خواب میمونم و به کلاسِ هشت صبحم نمیرسم، بااینکه زود میخوابم و حتی آلارم هم میذارم اما بازم صبحش خواب میمونم!

عجیبه ها، من هر روز یه ربع به هفت بیدارم ولی امان از سه شنبه ها.

به همه ی بچه ها سپردم فردا منو بیدار کنن که دیگه این هفته رو خواب نمونم.


راننده یِ ما یه خانم بود و خب این خیلی برام جالب بود.
ته اتوبوس مالِ ما 9 تا بود و از همون اولش کلِ تور داشت حولِ محورِ ما میگشت.
هرجا میرفتیم همه مراقبِ ما بودن که یه وقت یکیمون کم نشه و با لقب هایِ مختلف صدامون میکردن که معروفترینش " نه تایی ها " بود.
اگه بخوام از بهترین بخش هایِ سفر بنویسم؛
1. تمامِ لحظاتی که تو اتوبوس بودیم و همه رو مجبور کردیم بیان وسط و برقصن، مخصوصا شب.
شب که میخواستیم برگردیم ما خسته نشسته بودیم سر جامون و بقیه وسطِ اتوبوس داشتن میرقصیدن و اونا ما رو بردن وسط، قشنگ جامون عوض شده بود.
2. آواز خوندن هایِ یکی از بچه هایِ تور، مخصوصا وقتی عمو سبزی فروش رو خوند.
3. شب نشینی و آتیش و آسمونِ شگفت انگیزِ شب :)
تا حالا اینقدر آسمون رو دلبر و نزدیک به خودم ندیده بودم.
برایِ چند دقیقه فقط چشم دوخته بودم به آسمون و حس میکردم از اون فضا رها شدم و فقط منم و آسمون.

پ.ن 1:
10 آبان 1398 رفت تو دفتر خاطراتِ مغزم و واقعا تجربه ی فوق العاده جذابی بود :)
رقص هایِ تو اتوبوس؛
شیطنت هایِ ما؛
لقب هایی که گذاشتن رومون؛
آواز خوندنِ کیمیا برایِ گاو؛
شن هایِ تو موها و لباس هامون؛
خنده هامون؛
عکسهامون؛
غروب؛
آتیش؛
آسمون و ستاره هاش و ماه ^-^

پ.ن 2: 

در نهایت وقتی رسیدیم خوابگاه همگی بیهوش شدیم از شدتِ خستگی.


بعد از امتحان یه کمی حالم خوب نبود، آهنگ گوش کردم، با منصوره حرف زدم و یه کم دور و اطرافِ دانشکده قدم زدم.
رفتم سالن مطالعه ی دانشکده و نصف امتحانِ فردام رو خوندم.
خواستم برگردم خوابگاه و چون ساعت از 6 گذشته بود، اتوبوس نبود.
هرچقدر منتظر وَن موندم نیومد و پیاده برگشتم خوابگاه. سر راه رفتم از اون ویفر لیمویی ها بخرم که نداشتن، از دو روز پیش هرجا میرم که بخرم تموم کردن!
بعد از امتحان فردا میرم از شیرین عسل میخرم، اونجا دیگه باید داشته باشن.
شام خوردم و وسایلمو جمع کردم و رفتم سالن مطالعه ی پایین که امروز افتتاحش کردن، هنوز چندساعت هم از افتتاحش نگذشته بود و پر بود.
یه جا کنارِ پریز پیدا کردم و لپ تاپمو زدم شارژ و نشستم به درس خوندن.
اینقدر همه جا ساکت و خوب بود که اصلا نفهمیدم سه ساعت چجوری گذشت.
امتحان فردامو کامل خوندم و نتیجه گیریِ تحقیقم هم که مونده بود رو نوشتم.
پوشه ی روش تدریس ریاضیم رو هم کامل کردم و فردا میبرم که تحویل بدم.
دیگه تقریبا همه ی کارهامو انجام دادم.
امشب راضی اومده خوابگاه.
گفت برام بهار دلنشین رو بزن، براش بهاردلنشین و چندتا آهنگ دیگه رو زدم.
میخوام بخوابم کم کم، ولی خب کو خواب؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شاعرانه عشق فرشته ای از جنس ادم ها كتابخانه حاج سيدسجاد و سيده فاطمه موسوي